|
به بالهای خیال... امید می بندم.. سوار بر پشت رویاها............ به بالای بلندای بلند آرزوهایم..... به آنجا که سپیدی سفره گستردست.. سیاهی رنگ بازیدست.......... به اوج آسمان... آنجا.. که جز دستان گرم مهربانی هیچ حاکم نیست... سوار بر پشت رویا... پرکشان در آسمان دور از دستان آلوده, میچرخم... از آن بالا به کوچک بودن دنیا میخندم.. به انسانهای بیماری که در پندار خود هفت آسمان را در قفس کردند.. به آن بیچارگانی که به توپها شان ,به تانکهاشان مغرورند و میبالند... , میخندم... ولی اما به مرگ کودکان از فقر و نارنجک.......... نمیخندم.. به انسانهای دربندی که تنها جرمشان آزادی گفتار وپندارست... به زندانهای اندیشه... ................نمیخندم......... به آنهائی که از آزادی اندیشه در رنجند............... میخندم.. به دلهای سیاهی که در آن , انسانیت مرده است .........میخندم.. حقارت را از این بالا... در این دنیای کوچک خوب........... می بینم..
به اشکهای شبانه از نگاه مادری تنها و بی یاور ... کنار بستر کودک.. و یا سر در گمی,... تنهائیش هرگز ....نمیخندم... به رنگ حسرت و افسوس مردی خیره در زیبائی اجناس پشت شیشه ها ..هر جا و هر گوشه... در این بازار آشفته... که باید هدیه ای هر چند هم... ناچیز... برای همسر و فرزند شاید میخرید, اما............ هنوز یک نیمه ماه ماندست... و او اندوخته اش جز آه و افسوس و حسرت نیست... به اشک در خفای این پدر, همسر.. قسم بر پاکیش هرگز............................. نمیخندم...
در این بالا سوار بر پشت رویاء... من به بالهای خیال... امید می بندم.. در این پرواز نزدیک و کنار ایزد یکتا ... به بارگاهش پناه میاورم , اشک میریزم... ازو میخواهم و میپرسم .......ای یکتای بی همتا.. چگونست عدل تو گسترده ...........بر این خاک.... چرا باران رحمت را....... به روی خستگان دیگر............. نمی باری؟!! مگر از درد دردمندان و محتاجان گریزانی؟!!.... چرا پروردگارا خشک و تر یکجا و با هم در میان آتش خشمت............ میسوزی؟!! گناه کودکان در چیست؟!!.. چرا آنان که در دل با تو یکرنگند و هم پیمان.. کنار زالوان و ناکسان, نامردمان, یکجا تو می بینی؟!!.. خدایا التماست میکنم حرفی, ندایی , آیتی, یک گوشهء چشمی..
سوار بر پشت رویاء ............من به بالهای خیال .........امید می بندم.. اهورا بخشش بی انتهاست........... شاید مناجات مرا در خواب و در رویاء.. و یا در عالم هشیار و بیداریم دریابد.. ولی اکنون اگرچه بر فراز آسمانهای بلند... بر کوچکی خاک............ میخندم.. برای این همه نامردمی, سردی و نامردی....................... میگریم. در آن خنده فقط تلخی است......... , در این گریه فقط حسرت... خدایا میشود یکروز... تمام خنده ها از شادی و اشکها فقط اشکهای شوق باشد؟؟؟ خدایا میشود آیا؟؟؟؟؟؟
|